سرگذشت میلیاردر ایرانی ساکن کانادا قسمت ۴
“کوروش بایندر: در سه قسمت قبل (اینجا و اینجا و اینجا) گفتم که نوزده سال است در کانادا هستم. از صفر مطلق شروع کردهام و الان چیزی بیش از چهار میلیارد دلار سرمایه در گردش دارم. سالها با جامعه ایرانی فاصله داشتهام و حتی در کانادا مرا با اسمی غیرایرانی
میشناسند. اما حالا دارم گوشههایی از زندگی خودم را به فارسی مینویسم. در قسمتهای قبل گفتم که قرار است برای ملاقات با یک «انگلو-پرشین» بسیار ثروتمند به نام لطیف عازم هند شوم، اما هند برای من یادآور دورانی برزخی پیش از رسیدن به کاناداست. برای دوستم وینسنت تعریف کردم که یک پزشک در تهران فکر آمدن به کانادا را به جانم انداخت. دکتر برادران که میگفت میتوانم خودم را به کانادا برسانم…
دکتر توضیح داد که دوستش چند ماه قبل قانونی رفته هند و بعد از آنجا سوار شده و رفته کانادا. من هم اگر برنامه کانادا دارم باید تا پاکستان بروم و از آنجا خودم را به هند برسانم و بعدش هم کسی هست که مرا به کانادا بفرستد.
دردسرتان ندهم، جلسات ترک سیگار تمام شد و من شدم دوست دکتر. هفتهای چند بار به او سر میزدم.
یک روز اعتراف کردم که خانوادهام راضی نیستند که من بروم کانادا. گفت پدرت را به بهانهای بیاور اینجا. من سر صحبت را با او باز میکنم.
کمردرد پدر را بهانه کردم و او را پیش دکتر برادران بردم. به نظرم ژینا موضوع رفتن من به مطب دکتر را به مادر و پدرم گفته بود؛ هر چند که بعدها هم هرچه از او پرسیدم انکار کرد.
خلاصه اینکه پدر و دکتر آن شب زمستان چند ساعتی با هم از خاطراتشان صحبت کردند. وقتی از مطب بیرون میآمدیم، پدر فهمیده بود که دکتر برادران دوست صمیمی دو نفر از بایندرها-یعنی عموزادههای پدرم- است و به خاطر همین رفاقت هم قصد کمک دارد و پای
منفعت در میان نیست. او آدمی مهربان است که می خواهد به همه کمک کند
پدر با نگاهی که رگههایی از رضایت هم داشت به من نگاه کرد و گفت که باز هم خودت میدانی که باید بروی یا نه اما من بهتر می بینم بعد از سربازی باشد.
چند ماه بعد یعنی در بیست و پنجم اردیبهشت ۷۴ من، پدر و دکتر با یک ساک کوچک سوار هواپیمای ایران ایرتور به مقصد زاهدان بودیم.
ژینا به فرودگاه نیامد اما مادرم بود و کلی گریه کرد و آخرش هم گفت که شاید عمرش کفاف ندهد که من را ببیند و دو توصیه مادرانه هم کرد: پسرم به مواد مخدر دست نزن و قمار هم نکن. یادت باشد پدربزرگت همه هست و نیستش را سر قمار به باد داد. دستش را بوسیدم. هق هق گریه کردم و رفتم.
چون میدانستم تا آخرین لحظه به من نگاه میکند، دیگر برنگشتم و از گیت رد شدم.
در این چند ماه پدرم با دکتر دوستان مشترکی پیدا کرده بودند و او هم بیدریغ میخواست که به ما کمک کند.
قرار شده بود که وقتی دکتر میخواهد به زاهدان برود ما را هم با خودش ببرد تا شاید بتواند کمکی کرده باشد.
در هواپیما دکتر به دستشویی رفت و آن کت و شلوار و کراوات را کند و لباس بلوچی پوشید. من هاج و واج ماندم و پرسیدم که چرا این کار کرده است.
گفت کوروش جان، پدر من از افراد خوشنام و شاید ثروتمندترین فرد طایفه ریگی است. اگر لباس بلوچی نپوشم و با آنها با زبان خودمان حرف نزنم، میگویند ببین که پسر فلانی دکتر شده و برای ما قیافه میگیرد.
زاهدان که رسیدیم داغی هوا به صورتم زد. دو مرد بلوچ دنبالمان آمده بودند. گفتند چند ساعتی باید رانندگی کنیم و بنابراین بهتر است برویم غذا بخوریم.
دکتر در راه به پدرم گفته بود که به فامیلش گفته ما برای دیدن و گردش آمدهایم. سر راه رفتیم پاساژ طلا یا جایی با این عنوان در مرکز شهر زاهدان که پدر دکتر آن را ساخته بود. کلی آدم آمدند و با او روبوسی کردند.
من از فرصت استفاده کردم و رفتم سیگاری کشیدم . وقتی برگشتم دکتر زیرچشمی نگاهم کرد و یواش گفت الان که استرس داری عیب ندارد. اما بعدا حتما سیگار را ترک کن.
یکی هم از راه رسید و دستش را بوسید و گفت دکتر آن موقع که سراوان بودی جان دخترم را نجات دادی. البته من و پدرم که زبان محلی را نمیفهمیدیم و یکی از آن دو مرد برایمان ترجمه میکرد. او توضیح داد که دکتر طرح نیروی انسانیاش را در سراوان گذرانده بوده تا
به بلوچها خدمت کند.
رفتیم همان حوالی غذا خوردیم و نزدیک غروب بود که با وانت نیسان دوکابین آن دو مرد راه افتادیم. فهمیدم که یکی خان است و دیگری راننده. اسم خان که فارسی خوب حرف میزد و خیلی هم مهربان بود نصراله بود.
در راه برایمان از «جون آباد» و اهمیتش در بلوچستان حرف زدند و این همان جایی بود که ما به سمتش میرفتیم. خلاصهی چیزهایی که دستگیرم شد این بود: جون آباد، آبادی با صفایی در جنوب زاهدان است که طایفه نتوزهی در آن مستقر است. ریگیها در این منطقه طوایف مختلفی دارند اما رییس بزرگ قبیله همواره از همین روستا بوده که نامش سردار مهراله خان بوده.
اگر اشتباه نکنم دکتر گفت که همین نصراله خان که میبینی پسر اوست. نصراله تعریف کرد که پدرش ارج و قرب زیادی داشته و حتی یک بار دربار او و چند نفر از روسای قبایل دیگر را به چند کشور اروپایی فرستاده بوده است.
وقتی رسیدیم من خسته بودم و زود خوابیدم. فردا صبح به گشت و گذار در اطراف گذشت و فهمیدیم که ما هم در خانه همان سردار -که حالا پسرش بشیر احمد رییس طایفه ریگی است- اقامت داریم.
یادم هست که یک تاب بزرگ بین دو درخت کهنسال آویزان بود و اهالی خانه میگفتند سردار عصرها روی آن میخوابیده. من هم رفتم دراز کشیدم.
ناهار چند گوسفند را داخل گودال کردند و پختند و با ادویههای خوشمزه به ما دادند. کلی هم اصرار کردند که باید بیشتر بخورید و کار به جایی رسید که نفسکشیدن برایم سخت شد.
وسط ناهار چند مرد وارد اتاق ما شدند که ناخودآگاه پدرم و من میخواستیم بلند شویم اما دکتر اشاره کرد که بنشینیم.
بعد از غذا همه پا شدند و با آنها احوالپرسی کردند و نصراله به من توضیح داد که رسم این است که وقتی کسی سر سفره وارد میشود با حاضران سلام و احوالپرسی نمیکند تا اینکه سفره جمع شود.
بعد از ظهر دو روز بعد وقتی با نصراله حرف میزدیم، دکتر به او گفت که پدرم بدش نمیآید من را به هند بفرستد.
نصراله گفت که این کار خطرناک و اشتباه است و آنها به خاطر موقعیتشان نمیتوانند به ما کمک کنند. اینجا بود که ما یک لحظه شوکه شدیم. نصراله حرفش را خیلی واضح زده بود. اما بعدش گویا دلش سوخت و گفت که در روستای باییان جون آباد –یعنی همانجایی که سردار بزرگ دفن شده- کسی هست که میتواند به ما کمک کند.
من و پدر و دکتر رفتیم درب منزل طرف که فکر کنم اسمش جبیباله بود.
دکتر جدا از ما با او حرف زد. او وقتی دکتر را شناخته بود بی حرف و حاشیه گفته بود که من را میبرد کویته. دکتر پرسیده بود که هزینهاش چقدر است، گفته بود که چون شما خودت آمدی اینجا هفتصد هزار تومان میگیرم.
دکتر هم به او گفته بود که وقتی کوروش رسید کویته و زنگ زد و خبر داد، پول را میدهیم. او هم قبول کرده بود و فقط گفته بود که از کویته به بعد پای خودمان است و یک آدرس بدهیم که من را آنجا تحویل بدهد.
وقتی برگشتیم باز هم نصراله گفت که این روش خروج از مرز برای فرار از دو سال سربازی اشتباه است. گفت مگر چه چیزی در زندگیات کم داری که اینطور اصرار میکنی بروی؟ جواب مشخصی نداشتم. فقط گفتم که باید بروم.
بعد از صلاح و مشورت به این نتیجه رسیدند که پانصد دلار را به حبیباله بدهند که او خودش در کویته به من بدهد. در این گیر و دار یکی هم پیدا شد که میهمانخانهداری را در کویته میشناخت. گفت که بروم آنجا، او خودش کار را درست میکند.
از طرف دیگر، قرار شده بود وقتی من به هند رسیدم آن قاچاقچی که دوست دکتر را به کانادا برده بود، کار من را هم درست کند. البته او گفته بود که رسیدن تا هند پای خودم است.
فردا غروب حبیباله دنبالم آمد و من را کنار دستش نشاند و راه افتاد. با دکتر و نصراله به زبان بلوچی کلی حرف زد. آنها هم کمی اخمهایشان درهم رفت اما به ما گفتند که مشکلی نیست.
پدر مهربانم که تا بود قدرش را ندانستم بغلم کرد و گفت پسرم هنوز هم دیر نشده. اگر میخواهی نروی میتوانیم برگردیم.
گریه کردیم. دکتر و نصراله هم همینطور. خانمی با روبنده که فکر کنم همسر نصراله بود از زیر قرآن ردم کرد و پشت سرم آب ریخت.
این آخرین دیدار با پدر بود.
دکتر گفت کوروش جان، وقتی رسیدی به ما زنگ بزن. رمز هم گذاشتیم که وقتی من زنگ میزنم اگر همه چیز رو به راه بود بگویم خیالتان راحت، دیگر گریه نمیکنم. اما اگر مشکلی پیش آمده بود، بگویم همه چیز خوب است.
دکتر میگفت اگر گیر بیفتم ممکن است مجبورم کنند که بگویم همه چیز خوب است و بنابراین همین جمله بهترین رمز است.
بعد از حدود دو ساعت رانندگی در بیابان که دندههایم را درد آورده بود، ماشین ایستاد.
جبیباله من را به گروهی تحویل داد که با سه ماشین آمده بودند. در ماشینی که من را جاسازی کردند دو نفر دیگر هم بودند.
وقتی پولم را خواستم، گفت که نمیشود الان آن را بدهد و من ماندم با دویست دلاری که مادرم در لایی شورتم دوخته بود. البته به او گفتم هیچ پولی ندارم و او هم جوابی نداد و رفت.
من را در کف وانت که دو جداره بود خواباندند و کاروان سه ماشین به راه افتاد. شاید شش، هفت ساعت در راه بودیم که ایستادیم.
من آنقدر بدندرد داشتم که نمیتوانستم بلند شوم و با سرگیجه و حالت تهوع از وانت پیاده شدم. در راه هم من حالم به هم خورده بود و سر و کله خودم و آن دو نفر دیگر بوی تعفن میداد.
در قهوهخانهای متروک و پر از مگس با شرمساری از خرابکاری در راه، همسفرهایم را دیدم. هر سه نفر به نوبت از شیر آبی که قطره قطره آب شور، بدطعم و زردرنگ از آن میچکید سر و صورتمان را شستیم. هرچند بوی تعفن تا زمانی که به کویته رسیدیم مثل خوره به جانم
افتاده بود.
یک مرد قد بلند با کله طاس و یک عاقلهمرد جاافتاده که در راه هم آه و ناله میکرد همسفرهایم بودند.
یکی با لهجه بلوچی گفت که در پاکستان هستیم.
چای و یک تکه نان خشک خوردیم تا اتوبوس پر از مسافر پاکستانی از راه رسید. ما را در انتهای اتوبوس جا دادند و گفتند که اگر مامورها جلویمان را گرفتند بگوییم توریست هستیم و پاسپورتهایمان در هتل کویته است.
شب کویته
اتوبوس که راه افتاد طاقت نیاوردم و از مرد میانسال پرسیدم که اینها چرا ما را ول کردند. آن یکی پرید وسط و گفت مثل اینکه عقل توی کلهات نیست، همین که زنده رسیدی اینجا برو خدا را شکر کن. واقعیت این بود که اصلا چنین حسی نداشتم. این را گفتم. مرد میانسال گفت پس لابد دیوانهای که چنین کاری کردی.
شاید چهار ساعت طول کشید تا به کویته رسیدیم. از آن دو نفر پرسیدم که کجا میروند، جواب ندادند. اتوبوس در ایستگاه کثیف و شلوغی ایستاد.
پیاده شدم. گریهام گرفته بود که اگر نتوانم بروم کانادا، باید تا آخر عمر در چنین خرابشدهای بمانم.
دنبال توالت عمومی گشتم. فقط یک درب پارچهای نصفهنیمه داشت. با هزار بدبختی دلارها را از لایی شورتم بیرون آوردم. یک تاکسی سوار شدم و گفتم صرافی.
من را برد دم در یک بانک. رفتم داخل. بعد از کلی معطلی گفتند که پاسپورت لازم است. گفتم هتل است و خلاصه هر کاری کردم گفتند نمیشود.
یک نفر که آنجا ایستاده بود آدرسی برایم نوشت وشکستهبسته حالیام کرد که بروم آنجا.
آمدم بیرون و دیدم تاکسی بدون اینکه کرایه بگیرد رفته. تاکسی دوم من را به همان آدرس برد و این دفعه پول را گرفتم. بعد به تلفنخانه رفتم و موبایل دکتر برادران را گرفتم.
داستان را تعریف کردم اما او به جای ناراحتی فقط گفت خدا را شکر و اسم مهمانخانه را به من گفت و تاکید کرد که نگران نباشم. وقتی رسیدم به مهمانخانه متوجه شدم دکتر به آشنایش در آنجا زنگ زده بوده. طرف بی هیچ حرفی با آن تلفن عهد دقیانوسش به مرد دیگری زنگ زد. او آمد و به فارسی گفت خوش آمدید، من محمود هستم و شما را به کراچی خواهم برد. فعلا بروید و استراحت کنید.
سر و وضعم خیلی بد بود. گفتم که باید حتما لباس بخرم. با من آمد. لباس پاکستانی و مسواک و ریشتراش خریدم.
چهار روز بعد پولم داشت تمام میشد ولی از رفتن خبری نبود. به تهران مطب دکتر زنگ زدم. خودش حرف زد و گفت قرار است از جون آباد پول مهمانخانه را بفرستند. آنقدر بیتاب و مستاصل بودم که زدم زیر گریه. دکتر پشت تلفن این شعر را برایم خواند:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
یک هفته بعد با اعمال شاقه رسیدم کراچی. یک واسطه به اسم هوشنگ خان گفته بود سه هزار دلار میگیرد، پاسپورت ایرانی با مهر ورود به پاکستان به من میدهد.
در این مدت صد هزار بار خودم را لعنت و نفرین کردم که چرا دست به چنین حماقتی زدم. با دلال پاسپورت در نزدیکی سفارت آمریکا قرار گذاشتیم. لابی هتل مهران. وارد که شدم دیدم پاتوق ایرانیهاست و اکثریت دارند فارسی حرف میزنند.
پول را از طریق یک صرافی سرپایی برایم فرستاده بودند. هوشنگ خان با یک پاکستانی آمد و به من اشاره کرد که دنبالشان بروم. از هتل رفتیم بیرون .چند قدم دورتر وارد یک رستوران شدیم که اسمش یادم نیست. پولها را شمردند و پاسپورت را تحویل دادند. بعد هم یک تلفن به من دادند که طرف عکس من را بگیرد و بزند.
استرس داشتم. بیربط پرسیدم این پاسپورت که مشکل ندارد؟ فقط نگاهم کردند و رفتند.
پاسپورت به نام علی رفیعی کلهرودی بود. متولد اصفهان. سه سال هم از من بزرگتر بود. یعنی متولد ۱۳۴۸. پاسپورت عکس نداشت. بعدها همه جا در اینترنت این اسم را سرچ کردم ولی…
———————–
ادامه دارد”