اخبار مهاجرت

سرگذشت میلیاردر ایرانی ساکن کانادا قسمت ۵

“کورش بایندر: در قسمت‎های قبل گفتم که نوزده سال است در کانادا هستم. از صفر مطلق شروع کرده‎ام و الان چیزی بیش از چهار میلیارد دلار سرمایه در گردش دارم. دارم. سال‎ها با جامعه ایرانی ارتباط نداشتم و اسمم را هم عوض کرده‎ام، اما این سلسله مطالب را با اسم
ایرانی‎ام می‎نویسم. تا اینجا برای دوستم وینست تعریف کردم که چطور شد به فکر آمدن به کانادا افتادم. همین‎طور ماجرای خارج‎شدنم از ایران و رفتن به پاکستان را برای او تعریف کردم و گفتم که دکتر برادران در این راه به من کمک کرد. همچنان داشتم ماجرا را تعریف می‎کردم که….

وینسنت پرید وسط حرفم و گفت الان قرار داریم ها. گفتم پس باید ادامه داستان را بعدا بگویم.

با لحنی شوخی و جدی گفت: اینها که تعریف کردی فکر کنم مقدمه بود. به نظرم اندازه یک پرواز ونکوور تا بمبئی وقت لازم داری تا بقیه‌اش را تعریف کنی.

آمدیم بیرون و پیاده سمت خیابان رابسون رفتیم. وینسنت قرارمان را در استارباکس گذاشته بود. ازش ایراد گرفتم که چرا چنین جای شلوغی را انتخاب کرده است. البته واقعیتش این بود که می‎دانستم پیدا کردن این چنین آدمی و جور کردن این قرار اصلا کار آسانی نبوده است. قرارمان با یک روزنامه‎نگار ایرانی بود.

نگاهی به من کرد و آرام گفت: حواست باشد، تو امروز نقش کسی را بازی می‎کنی که دارد درباره تاریخ ایران تحقیق می‎کند و پول موکای دو دلاری بدون خامه‎ات را هم خودت باید بدهی. تازه باید مواظب باشی که ژستت را حفظ کنی و در هیچ موردی از کوره در نروی. اسمت
هم که یادت نرفته،دیوید است.

گفتم حالا طرف آدم مطمئنی هست؟ جواب داد که بله. اما حالا خیلی زود است برای اینکه از کارهای تو سر در بیاورد.

چند دقیقه زودتر از موعد رسیدیم اما خانم خبرنگار زودتر از ما رسیده بود. وینسنت و او به محض ورود ما همدیگر را شناختند چون ظاهرا به هم تکست زده بودند و نشانه‎هایی از ظاهر ورنگ لباس داده بودند.

خانم جوان با ما دست داد و به انگلیسی نه چندان روان که ته‌لهجه فارسی هم داشت خودش را مری معرفی کرد.

من هم طبق قرار با وینسنت، خودم را دیوید معرفی کردم. این شاید پس از سالها اولین بار بود که می‌خواستم به یک نفر در اولین برخورد بگویم که ایرانی هستم.

وقتی نشستیم، وینسنت شروع کرد به حرف‎زدن از اوضاع ایران. من زیر چشمی به میمیک‌های صورت دختر که سی‌ساله نشان می‌داد نگاه می‌کردم که ببینم در واکنش به کدام حرف‎ها تغییر می‌کند. (این یکی از مهارت‎هایی است که از مایکل یاد گرفتم).

مری که گویا کنجکاوی امانش را بریده بود به انگلیسی از من پرسید: شما اهل پرشیا هستید؟

سری تکان دادم و گفتم البته من ایرانی هستم، خودتان خوب می‌دانید که سال‌ها قبل اسم سرزمین مادری‌مان ایران شده و بهتر است که ما هم خودمان را ایرانی معرفی کنیم.

مری با خشکی جواب داد که رضاشاه آن‎موقع برای نظم‎دادن به مکاتبات رسمی دستور داده که نام پرشیا به ایران تغییر کند اما اینجا که استارباکس است و کلاس درس تاریخ نیست و بنابراین استفاده از پرشیا هم اشکالی ندارد.

وینسنت بیچاره فکر کرد که اوضاع خراب شده و خواست میانه را بگیرد که مری پرید وسط حرفش و با حالتی که انگار مچ‌ گرفته باشد گفت: شما هم اسم‎تان داوود است و خودتان را دیوید معرفی می‌کنید.

سرم را به علامت تایید تکان دادم تا قند توی دلش آب شود و بعد زهرم را ریختم. گفتم اسم من دیوید است و کلیمی هستم، اسم شما چی؟ مریم است؟ اسم ایرانی‎تان است؟

بیچاره رنگ‌به‌رنگ شد و گفت بله. دیدم که بد حالش گرفته شده، برای تلطیف اوضاع پیشنهاد کردم برویم و سفارش‎مان را بدهیم. وینسنت بی‌مقدمه پا شد و دختر جوان هم به دنبالش.

همان‎طور که سرپا منتظر آماده‎شدن سفارش‌مان بودیم، برای اینکه جو را عادی کنم پرسیدم: چند وقت است ونکوور زندگی می‌کنید؟

گفت یک سال و نیم است که آمده‌ام اینجا. چند ماه هم شارلوت‎تاون بودم. گفتم چه جالب، از همان‎موقع‎ها که شما آمدید من برای یک پروژه مطالعاتی در کنگره آمریکا به واشنگتن رفته‌ام.

به نظرم آمد که این خانم خبرنگار با موهای نامرتب وزوزی‌اش که هفت‌رنگ شده بود و نشان می‌داد که مدتها به سر و وضعش نرسیده، دست‌بردار نیست و می‎خواهد بیشتر از کار من سردربیاورد. به همین خاطر خودم ادامه دادم که بخشی از پروژه که مسئولیتش به عهده من است، به مقطع زمانی آتش‌سوزی در سینما رکس آبادان تا آزادی گروگان‎های آمریکایی در ایران مربوط است.

برای آنکه حس کنجکاوی این دختر ابرو نازک و دماغ‎عمل‎کرده و تازه‎از ایران‎آمده را راحت کنم، این را هم اضافه کردم که پروژه سری است.

سفارش‎ها را که گرفتیم و نشستیم، وینسنت دنباله صحبت را گرفت و به مری گفت: دوستی که شما را معرفی کرده گفته شما با روزنامه‌های ایران در ارتباط هستید.

جواب داد که بله خوب، سالها در مطبوعات کار کرده‌ام و دوستان زیادی دارم. بعد بی‎مقدمه پرسید مطلبی که می‌خواهیم برای چاپ به او بدهیم در چه موردی است.

وینسنت به جای من جواب داد: مطلبش نقد یک کتاب است. دیوید روی تاریخ معاصر ایران تحقیق می‎کند و حالا می‎خواهد این نقد را با اسم مستعار در ایران چاپ کند.

مری پرسید اسم کتاب چیست؟ افتادم به توضیح‎دادن: «عباس میلانی که خودش روزگاری چپی بوده و حالا مدعی تاریخ‌نگاری بی‌طرفانه است کتابی نوشته به اسم شاه. در ابتدا و انتهای کتاب و ده‌ها سمینار ادعا کرده که بیش از سی هزار سند را بررسی کرده و همه حرفهایش مستدل است. اما من به‌دلیل دسترسی به اسناد کنگره آمریکا تناقض های بسیاری در آن پیدا کرده‌ام و می‌خواهم در مورد یکی از مهم‌ترین موارد آن یعنی ثروت خانواده سلطنتی توضیح بدهم.»

مری با ذوق‎زدگی پرید وسط حرف من و گفت: «چه جالب، دیروز رفته بودم سوپرمارکت ایرانی خیابان لانزدل نورث ونکوور که کشک و پنیر بخرم، دیدم فروشنده و یک مشتری در مورد این کتاب حرف می‌زنند. آنجا در سوپرمارکت کتاب فارسی برای فروش دارند و خریدار می‌گفت که پنجاه و پنج دلار زیاد است اما چون می‌خواهد ببیند که شاه آدم خوبی بوده یا نه، مجبور است بخرد».

بعد هم اضافه کرد که من هم دوست داشتم نسخه فارسی که از قضا تازه منتشر شده را بخرم اما دیدم گران است و نمی‌ارزد.

هنوز چیزی نگفته بودم که مری پرسید: حالا ثروت شاه واقعا خیلی زیاد بوده؟

جواب مشخصی ندادم، چون می‎خواستم سراغ بحث اصلی قرارمان برویم. پرسیدم الان چند تا روزنامه در ایران چاپ می‌شود.

جوابش این بود: اگر روزنامه‌های محلی را هم اگر در نظر بگیریم از صد تا بیشتر است اما مشکل اصلی این روزهای آنجا روزنامه‌خوان است نه روزنامه. شاید فقط تیراژ یکی دو روزنامه در تهران بیشتر از تیراژ صد و پنجاه هزارتایی چاپی ونکوورسان باشد؛ آن هم در حالی که جمعیت تهران دست‌کم شش برابر ونکوور است و خیلی از روزنامه‌ها در ایران توزیع سراسری در تمام نقاط کشور دارند. تازه ونکوورسان بیش از چهارصد هزار خواننده اینترنتی دارد که این عدد در مورد روزنامه‌های ایرانی چندان بالا نیست.

وینسنت که گویا از شنیدن این اعداد و ارقام ناامید شده بود و شاید فکر می کرد که من الان پشیمان شده‌ام، نگاهم کرد که ببیند وقت رفتنمان رسیده یا نه.

من بی‎توجه به جواب پر و پیمانی که مریم داده بود، فقط پرسیدم که حالا کدام روزنامه را برای چاپ مقاله من در نظر می‎گیرد. گفت که باید اول مطلب را بخواند و بعد با دوستانش مشورت کند و ببیند کدام روزنامه برای چاپ این مقاله مناسب‌تر است.

این را هم گفتم که فارسی‎نوشتن برایم مشکل است و باید انگلیسی بنویسم و او ترجمه کند. پیشنهاد کرد که اگر موضوع اول خیلی طولانی نیست، یک جلسه دیگر قرار بگذاریم تا او با ضبط خبرنگاری‌اش بیاید و حرف‌های من را ضبط کند. بعدش آنها را پیاده و به قول خودش ویراستاری می‎کند تا ببینیم به کجا می‌رسیم.

برای اینکه مثلا وینسنت حرف‎مان را نفهمد، به فارسی به مریم گفتم که برای انجام این پروژه، بودجه لازم از طرف طرح تحقیقاتی گرفته‎‏ام و به ازای ساعاتی که کار کند دستمزد خواهم داد و پرسیدم که چه مبلغی باید برای چاپ در تهران ارسال شود که گفت بستگی به سوژه دارد، ابتدا باید نوشته آماده شود.

با وجود اینکه می‎دانستم فردا قرار دارم به وایت هورس بروم و به هتل‌هایم در آنجا سرکشی کنم، به نظرم آمد که این یکی کار برایم واجب‌تر است.

برای اینکه مریم را هم وارد گود کنم، گفتم که نسخه انگلیسی کتاب را خودم خوانده‌ام و برای اینکه بعضی موضوع‌ها را مطابقت بدهیم بهتر است که او نسخه فارسی را با بودجه پروژه تهیه کند.

قرارمان را برای فردا شش بعدازظهر در کافه کرپ رابسون که همان نزدیکی‌های استار باکس امروز بود گذاشتیم و شماره موبایل‌هایمان را هم مبادله کردیم و با وینسنت آمدیم بیرون.

ظاهرا نقشم را خوب بازی کرده بودم و کارم هم داشت پیش می‎رفت. خیلی خوشحال بودم. از وینسنت تشکر کردم و زنگی هم به میشله زدم که از معدود کانادایی‌های است که روزها تا دیر وقت سر کار می‌ماند و البته من هم تا به حال ده‌ها برابر پاداشش را به او داده‌ام.

تا گوشی را برداشت با نگرانی گفت که تا به حال کجا بوده‎ام چون در برنامه‌هایم ننوشته بوده که بعد از ناهار جایی خواهم رفت و کلی نگران شده و به رستوران کروکودیل زنگ زده و آنها هم گفته‌اند که من دو ساعت پیش با وینسنت از آنجا خارج شده‌ام. بعد هم مثل همیشه گفت ای کاش این تنفرم از موبایل را روزی از دست بدهم که او دیگر اینقدر نگران من نشود.

گفتم از امشب چون به موبایل احتیاج دارم. اول ساکت شد و بعد پرسید که چه اتفاقی افتاده. برای اینکه حس کنجکاوی‌اش را تحریک کنم گفتم که امروز با یک دختر خانم ایرانی قرار داشتم و می‌خواهم فردا هم ببینمش.

بعد هم گفتم باید پرواز و ملاقات های فردای من به وایت هورس را همین شبانه کنسل کند و به احسان راننده‌ام هم بگوید که بیاید تقاطع رابسون با دنمن دنبال من و موبایلم را هم بیاورد چون منتظر تلفن هستم. اسمی از وینسنت نبردم تا میشله نفهمد قرارمان کاری بوده.

سرخوش با وینست شروع کردیم به پیاده‌روی و حرف‎زدن در مورد مریم.

فردا ساعت چهار و نیم بود که مریم زنگ زد. به فارسی شروع کرد به حرف‌زدن و گفت که کلی فکر کرده و دیده که آنجا برای این کار مناسب نیست.

پرسیدم پیشنهادش چیست. من و من کرد.

گفتم اگر دوست دارد می‌توانیم برویم «سلام بمبئی» در ابتدای آلبرنی (که نزدیک محل کار من است اما این را به مریم نگفتم.)

قرارمان ساعت شش و نیم شد.

ادامه دارد…
————————”

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا