اخبار مهاجرت

سرگذشت میلیاردر ایرانی ساکن کانادا قسمت ۶

“کوروش بایندر: در قسمت‎های قبل گفتم که نوزده سال است در کانادا هستم. از صفر مطلق شروع کرده‎ام و الان چیزی بیش از چهار میلیارد دلار سرمایه در گردش دارم. سال‎ها با جامعه ایرانی ارتباط نداشتم و اسمم را هم عوض کرده‎ام، اما این سلسله مطالب را با اسم ایرانی‎ام می‎نویسم.

تا اینجا برای دوستم وینست تعریف کردم که چطور شد به فکر آمدن به کانادا افتادم. همین‎طور ماجرای خارج‎شدنم از ایران و رفتن به پاکستان را برای او تعریف کردم و گفتم که دکتر برادران در این راه به من کمک کرد. از طرف دیگر، به کمک وینسنت با یک دختر ایرانی قرار گذاشتم تا در پروژه مهمی کمکم کند…

یکی از درس‌هایی که از کانادایی‌ها یاد گرفته‌ام وقت‌شناسی است. ده دقیقه زودتر به رستوران رسیدم. میشله از قبل می‌خواست برایم میز رزرو کند. نگذاشتم.

رستوران خلوت بود. از گارسون خواستم میزی نشانم بدهد که کنار پنجره باشد. تا نشستم، ناخودآگاه به مردمی که در خیابان بورارد رفت‌وآمد می‌کردند خیره شدم. خیلی طول نکشید که سلام طنازی شوکه‌ام کرد. سرم را بالا آوردم.

مریم بود ولی آن دختر دیروزی نبود. مرتب و شیک و اتو کشیده شده بود. کت و دامن خاکستری روشن و موهای بلوند سشوار کشیده‌اش خیلی توجهم را جلب کرد. از خودم پرسیدم چطور در کمتر از بیست و چهار ساعت این همه تغییر در او ایجاد شده است.

نگاه مریم هم امروز تغییر کرده بود. گفت آقا دیوید، شما همیشه به این رستوران می‌آیید؟ خواستم بگویم شما همیشه این‌قدر سوال می‌پرسید؟ بعد یاد ضد حالی که دیروز زده بودم افتادم، دلم سوخت و با خنده گفتم بیشتر با میهمان‌های ویژه‌ام.

برق را در چشمانش دیدم. شاید تا آن لحظه در زندگی فکر می‌کردم این برق چشم که می‌گویند فقط یک اصطلاح است اما آن لحظه فهمیدم که چشم واقعا هم می‌تواند بدرخشد.

خانم خبرنگار امروز آن آدم دیروز نبود. پرسید تا کی ونکوور هستم و چند جلسه طول می‌کشد تا من مطالب را بگویم.

گفتم چند روزی هستم تا این کار را دو نفری تمام کنیم. برای اینکه اعتمادش را جلب کنم، این را هم گفتم که اسمم دیوید نیست و کلیمی هم نیستم، بلکه اسمم کوروش است.

گفت چه جالب. آخر دیروز وقتی از شما جدا شدم کلی در اینترنت دنبال اسامی اساتید تاریخ ایران گشتم اما اسمی از دیوید بین آنها پیدا نکردم.

این جمله حالم را بد کرد. دیدم این خبرنگار کنجکاو امشب هم می‌رود دنبال محققان تاریخ ایران می‌گردد و فردا به دردسر می‌افتم.

دل را زدم به دریا و گفتم: مریم جان، راستش را بخواهی من استاد و محقق تاریخ هم نیستم.

انگار سطل آب یخ را روی سرش خالی کرده باشند. خشکش زد و کمی هم ترسید. پرسید پس موضوع جلسه الکی است؟

گفتم نه، چرا چنین فکری کردید. فقط قضیه این است که من در معرفی خودم همیشه کمی جانب احتیاط را می‌گیرم.

قبل از اینکه بپرسد چرا، خودم زودتر گفتم که دلیلش موفقیت بیش از حد من است که می‌تواند در مواردی دردسرساز شود. فرقی ندارد که طرف ایرانی باشد یا خارجی. همیشه حسادت و عقده وجود دارد و گاهی دردسر درست می‌کند. به خاطر همین سعی می‌کنم زیاد شناخته نشوم.

این را هم گفتم که می‌دانم آدم صادقی است و از آنجا که قرار است کاری برایم انجام دهد، امشب راجع به من چیزهای بیشتری دستگیرش خواهد شد.

آن شب پیش‌غذا، شام و دسر خوردن ما نزدیک به سه ساعت طول کشید.

وقتی که از رستوران آمدیم بیرون، حس متفاوتی داشتم. مادرم همیشه می‌گفت که گرمای زن ایرانی را در هیچ کدام از این سفیدهای کانادایی نمی‌توانی پیدا کنی. آن شب معنای این حرفش را فهمیدم. مریم توانسته بود تنها در چند ساعت، ذهن من را به خودش مشغول کند و این برایم جالب بود.

آن شب نصفه‌نیمه به او گفتم که اطلاعات دست اولی از ثروت شاه دارم و می‌خواهم آنها را منتشر کنم، هرچند بیشتر صحبت‌هایمان رفت به سمت زندگی و خانواده.

مریم گفت که یک ازدواج ناموفق در ایران داشته است. سراغ جزییات هم رفت، اینکه با شوهر سابقش در روزنامه همشهری آشنا شده بوده و او هنوز در بخش فنی آنجا کار می‌کند.

گفت خوشحال است که به کانادا آمده چون اینجا خیلی تنها بودن خانم‌ها احساس نمی‌شود و برایم چند مثال هم زد.

یکی از جالب‌ترین حرفهایش این بود که بعد از جدایی، مدتی پیش خواهر و شوهرخواهرش زندگی کرده اما بعد قرار شده با یک دوستش در غرب تهران آپارتمانی اجاره کنند. گفت که اجاره آپارتمان هزار دردسر داشته چون خیلی از مالکان به دخترهای تنها خانه اجاره نمی‌دادند و آنهایی هم که راضی می‌شدند، هزار شرط و شروط می‌گذاشتند.

کار به جایی می‌رسد که خواهر و شوهرخواهرش می‌روند جایی را به اسم خودشان می‌گیرند و تحویل مریم و دوستش می‌دهند.

بعد گفت از زمان آمدن به کانادا تا به حال بیش از پنج بار جابجا شده و اینجا برای اجاره ملک کسی ازش نپرسیده که مجرد است یا متاهل و چه کسانی قرار است به منزلش بیایند، سوالی که گویا در تهران خیلی باب است.

از پله‌ها که پایین آمدیم، خواست خداحافظی کند که پرسیدم ماشین دارد. خندید و گفت کوروش جان من که مثل شما تاجر نیستم.

گفتم من هم ماشینم را نیاوردم ولی الان تاکسی می‌گیرم و با هم می‌رویم.

رک و پوست‌کنده گفت که تا به حال در ونکوور سوار تاکسی نشده چون خیلی گران است و بیشتر با اسکای‌ترین و اتوبوس این طرف و آن طرف می‌رود.

هرچقدر فکر کردم دیدم بردن او به پارکینگ ساختمان دفترم و برداشتن فِراری قرمزم به صلاح نیست.

سوار تاکسی که شدیم، تازه من پرسیدم کجا باید برویم؟ که گفت برنابی نزدیک اس‌اف‌یو، یعنی همان دانشگاه سایمون فریز.

گفت که چون در دانشگاه درس می‌خواند، در همان کمپس اتاق گرفته است. دیدم در راه چند بار زیرچشمی به تاکسی‌متر نگاه می‌کند اما به روی خودم نیاوردم.

آن‌قدر حرف زدیم که نفهمیدم کی رسیدیم به تپه‌های برنابی. قرار شد فردا ظهر من بروم دانشگاه و همانجا کار را شروع کنیم.

موقع پیاده‌شدن، خواست کرایه را که تا آنجا هشتاد و سه دلار شده بود حساب کند که خندیدم و گفتم من از پسرهای نسل قدیم ایرانی‌ام که نمی‌گذارند خانم‌ها دست توی جیب‌شان کنند.

گفت سر دادن پول میز شام هم این را گفتید، اما اینجا کاناداست و یکی از محاسنش برای آقایان هم این است که لازم نیست همیشه دست به جیب باشند.

دیگر اصرار نکرد و فقط موقع خداحافظی یادآوری کرد که فردا ساعت ۱۱ صبح قرارمان در همین کمپس دانشگاه باشد. تازه یادم افتاد که این دختر بیچاره رفته و ترجمه فارسی «شاه» عباس میلانی را خریده و همراه خودش به رستوران آورده که البته در کل فراموش شده بود. بهش گفتم اگر فرصت کردی پنجاه صفحه اول را بخوان.

در راه برگشت به داون‌تاون کلی به سرگذشت خودم فکر کردم و پیش خودم گفتم که گویا کتاب «شاه» هم دارد در آن تغییر ایجاد می کند.

جلسه اول نتوانسته بودم با مریم ارتباط خوبی برقرار کنم اما امروز وضع به کلی فرق کرده بود. خنده‌ام گرفته بود که چطور به این زودی به او اعتماد کرده‌ام و کمی هم دلبسته‌ام. آخر در چهل و اندی سالگی و بعد از این‌همه گشت و گذار مگر می‌شود.

شب برای اولین بار بعد از سال‌ها ایمیل شخصی‌ام را چک نکردم و کتاب هم نخواندم. ذهنم سخت مشغول شده بود.

فقط برای میشله تکست فرستادم که فردا هم نمی‌توانم بیایم و کار دارم. خواستم برایش بنویسم که دیشب از سر شوخی گفته بودم با یک دختر ایرانی قراری مهم دارم اما امشب داستان جدی شده است.

فردا با چشمان پف‌کرده و کم‌خواب، شلوار کوتاه و یک تی‌شرت معمولی رفتم اول ماشینم را از پارکینگ دفتر کارم برداشتم و بعد رفتم سر قرار.

جلوی ایستگاه اتوبوس اصلی قرار داشتیم. مریم تازه داشت پیشنهاد می‌داد که کجا برویم حرف بزنیم که من پریدم وسط حرفش و پیشنهاد دادم که با هم قدم بزنیم و او همزمان صدای من را ضبط کند.

گفتم مریم جان، می‌خواهم یک واقعیتی را به تو بگویم و آن این است که بخشی از ثروت من مربوط به خانواده پهلوی است و کاری هم که می‌خواهم انجام بدهم به همین موضوع مربوط می‌شود. این را گفتم که بدانی حرف‌هایم نقل قول نیست. خودم دست‌اندرکار چیزهایی بوده‌ام که دارم تعریف‌شان می‌کنم.

مریم تحمل نکرد و با حالتی غیرعادی پرسید یعنی شما جزو خانواده شاه هستید؟”

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا