معمار ملیگرایی غیر آمریکاییِ کانادا

متن پیش رو به قلم دانال گیل استادیار رشته سیاست کانادا در دانشگاه کنکوردیا، تأملی ژرف و شورانگیز است بر سرشت هویت ملی کانادا، که با نگاهی تاریخی و تحلیلی، ریشههای این هویت را در بستر رویارویی با همسایه پرهیاهوی جنوبیاش، ایالات متحده، بازمیکاود. نویسنده با بهرهگیری از زندگی و اندیشههای توماس دارسی مَکگی – یکی از بنیانگذاران فکری کنفدراسیون کانادا – میکوشد نشان دهد که چهسان، گریز از تندرویها، فرقهگرایی، و عوامفریبی سیاسی، جوهرهای از پروژه ملتسازی کاناداست.
من در سال ۲۰۱۰، تحت فشار ویرانی اقتصادی ناشی از بحران مالی جهانی، از ایرلند به کانادا مهاجرت کردم و از اقیانوس اطلس رانده شدم. همچون بسیاری دیگر که سفرهایی مشابه را از سر گذراندهاند، من نیز شیفته این سرزمین شدم و خود را بینهایت خوشاقبال میدانم که از راه تدریس سیاست کانادا امرار معاش میکنم. اما همواره آن حسِ ناامنیِ نهفته در هویت ملی کانادا، مرا به فکر فرو برده است. من از همان اوان کودکی، با سنتهای سیاسی و فرهنگی دیرپای ایرلند عجین گشته بودم. در مقابل، جوهر کانادا اغلب اینگونه نقد میشود که چیزی بیش از آمریکایی نبودن نیست – هدفی کممایه و نخنما برای یک ملت. با این حال، در بحبوحه یک جنگ تجاری و تهدیدهای الحاق، کاناداییها ناگهان غرور ملی خویش را بازیافتهاند.
تمام دوران این کارزار انتخاباتی را به چرایی این موضوع اندیشیدهام و به مهاجر دیگری از جزیره زمردین (ایرلند)، یعنی توماس دارسی مَکگی (Thomas D’Arcy McGee)، فکر کردهام؛ کسی که شاید آتشینترین پدر ملیگرای کنفدراسیون کانادا بود. فراز و نشیب زندگی خود او – از یک میهنپرست بالقوه آمریکایی تا یک ملیگرای کانادایی – توضیح میدهد که چرا سینه سپر کردن در برابر همسایگانمان، ناگهان همچون واکنشی غریزی یا حافظهای عضلانی، بازگشته است. او مردی بود که از همان آغاز، در شکلگیری ایده کانادا به عنوان بدیلی برای بدترین افراطکاریهای دموکراسی آشفته آمریکا، نقش داشت. و شاید بیش از هر بنیانگذار دیگری در این کشور، او همچنان ژرفترین توجیه را برای این امر ارائه میدهد که چرا آمریکایی نبودن، فینفسه، بخش معنادار و مهمی از کانادایی بودن است.
مَکگی در اوایل دهه بیست زندگیاش، در انقلابی خشونتبار و ناکام برای رهایی ایرلند از یوغِ استعمار بریتانیا مشارکت کرد. در سال ۱۸۴۸، به آن سوی آتلانتیک گریخت و به چهرهای شاخص در جامعه ایرلندی-آمریکایی بوستون و نیویورک بدل شد. به عنوان یک انقلابی ضد امپریالیسم، مجذوب ایالات متحده شد، کشوری که بر پایه نفی سلطنت بریتانیا بنا نهاده شده بود – او حتی با ایده «تقدیر آشکار (Manifest Destiny)» که معتقد بود کل قاره آمریکای شمالی لقمهای آماده برای بلعیدن توسط آمریکاست، سَروسِرّی داشت.
اما در دهه ۱۸۵۰، رفتهرفته از ایالات متحده دلسرد گشت و از رشد جنبش «نادانان» یا «هیچندانها(Know Nothing) » گروهی که به ترویج بومیگراییِ مهاجرستیز، شایعهپراکنیهای توطئه و افراطگرایی سیاسی میپرداخت – منزجر شد. شباهتهای آن با جنبش «ماگا» ( عظمت را به آمریکا بازگردانیم) ترامپ حیرتانگیز است. «نادانان» که در ابتدا انجمنی مخفی بودند و سپس به یک حزب سیاسی رسمی بدل شدند، میلِ وافری به آشوبافکنی در شهرهایی داشتند که جوامع بزرگ مهاجر کاتولیک در آنها ساکن بودند. آنها مبتذلترین و غوغاسالارانهترین گرایشهایی را که روح دموکراسی میتواند برانگیزد، تشویق میکردند: استبداد اکثریت و سرکوب اقلیتها. مَکگی به این نتیجه رسید که ایالات متحده جامعهای است مبتلا به اینگونه عوامفریبان: رهبرانِ اوباش، به تعبیر او، که «زیستشان تنها در تلاطم، آشوب و فتنهگری بود.» از دیدگاه مَکگی، این جماعت جزئی جداییناپذیر از تاروپودِ جامعه آمریکا شده بودند و نمیشد آنها را از آن جدا کرد.
در سال ۱۸۵۷، مَکگی برای گریز از آنچه «عشقِ بیمارگونه به هیجانطلبی» ذاتی فرهنگ سیاسی آمریکا میدید، به مونترال نقل مکان کرد. رفاه نسبی و شمولیت سیاسی کاتولیکهای ایرلندی در کانادا، برای مَکگی، نمادی از روح سازگارتر در جوهر پیمان اجتماعی کانادا بود. او به عنوان یک نماینده بانفوذ پارلمان ظهور کرد و به منادی ایده اتحادیه فدرالی بدل شد که مشخصاً به عنوان سنگری در برابر توسعهطلبی آمریکا – که در آن زمان در اوج خود بود – ایجاد میشد. ایالات متحده تحت نفوذ «دکترین مونرو» بود که کل نیمکره غربی را عرصه هژمونیِ بیچونوچرای ایالات متحده میدانست؛ و نیز «دکترین میوه رسیده» (ripe fruit doctrine) که چیزی شبیه به این بود: اگر بتوان شریان حیات اقتصادی آمریکای شمالی بریتانیا را از دسترسی به بازارهای آمریکا قطع کرد، اقتصادش رو به زوال خواهد گذاشت و همچون میوهای رسیده و آبدار، از شاخه بریتانیا جدا شده و در آغوش گرم آمریکا خواهد افتاد.
توسعهطلبان آمریکایی قرن نوزدهم این سرنوشت را محتوم و ناگزیر میپنداشتند و دلیلش نیز روشن است. ایالتهای تشکیلدهنده آمریکای شمالیِ بریتانیا – نوا اسکوشیا، نیوبرانزویک و کانادا (یعنی انتاریو و کبک) – دستخوش منازعات سیاسی و شکافهای زبانی بودند که پیوسته آنها را در معرض فروپاشی قرار میداد. و همزمان با پیشروی ارتش اتحادیه به سوی پیروزی بر کنفدراسیون (ایالات جنوبی)، حس ظفرمندانه «تقدیر محتوم»، با قدرتی مضاعف، در آمریکا سر برآورد. کانادا از هم گسیخته، از نظر سیاسی ضعیف و از لحاظ اقتصادی وابسته به سرزمین مادری بود. این ایده که پدران بنیانگذار کنفدراسیون بتوانند به توافقی عملی برای اتحاد این کشور جوان دست یابند و حمایت نمایندگانِ سرسخت استانهای بالقوه را جلب کنند، امری خندهدار مینمود.
شاید اگر نفس تهدید الحاق نبود، وضعیت به همین منوال باقی میماند؛ تهدیدی که چنان شور و حرارتی در جانشان افکند که گویی آتش به جامهشان افتاده بود. مَکگی در وجود سِر جان اِی. مکدانلد، یار غارِ سیاسی – و بادهگساری – مشتاقی یافت. این دو سلتِ (از نژاد سلت) آتشینطبع، پروژه ملتسازی خود را با روحیه ضدآمریکایی ریشهدار آغشتند که از دوران جنگ ۱۸۱۲ و انقلاب آمریکا، هنوز در مستعمرات باقی مانده بود. آنها بر برتری اخلاقی دموکراسی پارلمانی، دولت پاسخگو و نظام پادشاهی بر بدیلهای جمهوریخواهانه آمریکا صحه گذاشتند و این باور را بسیج کردند. خونریزی دهشتناک جنگ داخلی آمریکا، نبردی که بر سر حق مالکیت انسان بر انسان درگرفت، آخرین گواه بود بر اینکه مساواتخواهی (egalitarianism) دروغین بنیانگذاران آمریکا، سرنوشتی جز وعدههای گزاف و تحققنیافته نداشت.
مَکگی مقاومت در برابر این رژیم آشوبزده و زیادهخواه را یک تکلیف ملی والا جلوه داد. در مذاکرات کنفدراسیون در سال ۱۸۶۵، مجلس قانونگذاری استان کانادا، اتحاد فدرالیِ پیشنهادی با مستعمرات ساحلی را به بحث گذاشت. مَکگی سخنرانی مشهور خود را ایراد کرد و تهدید سرزمینی ایالات متحده علیه کانادا را تهدیدی حیاتی و محتوم خواند: «آنها به فلوریدا طمع کردند و آن را به چنگ آوردند؛ به لوئیزیانا چشم داشتند و آن را خریدند؛ تگزاس را هوس کردند و آن را دزدیدند؛ و سپس با مکزیک بهانه جنگی تراشیدند که به تصاحب کالیفرنیا توسط آنها ختم شد.»
او اعلام کرد که کانادا نباید «خطر بلعیده شدن در کام روح دموکراسی فراگیری را که بر ایالات متحده سیطره دارد، به جان بخرد.» این روح، از دیدگاه مَکگی، ناگزیر به تسلیم در برابر عوامفریبی و فرقهگرایی میانجامید که خود از نزدیک لمس کرده بود. او گفت: «ما بهندرت میتوانیم با شروط خود به آمریکاییها بپیوندیم، و مطلقاً نباید با شروط آنها چنین کنیم.» این پیامی آشکار است که ما کاناداییها، دارای شروط خود هستیم. مَکگی این شروط را به مثابه حس احترام متقابل به گوناگونی، در چارچوب نظمی اجتماعی و وحدتآفرین، درک میکرد.
همه اینها امروز نیز در کشور ما جاری است. در نظام پارلمانی ما، که قدرت اجرایی مستحکم را با پاسخگویی به قوه مقننه در هم میآمیزد؛ در تلاشهای هرچند ناکامل اما پیوسته ما برای احترام به پیمان نخستین میان جوامع انگلیسی و فرانسوی، و در عین حال، ارج نهادن به تعهداتمان در قبال فدراسیونی گستردهتر و جمعیتی چندفرهنگی؛ و در اذعان ما به داغ ننگ برجای مانده از استعمار و وظیفه خطیرِ حرکت به سوی آشتی.
اینها شروط ما هستند. کانادای امروز، مخلوقی است نامحتمل، که از بطن باور استوار سیاستمدارانی متنوع، متحد در رد آمریکامحوری، زاده شده است. و البته، هنوز تمام طنین آن مناقشات و تفرقههای بنیادین را با خود دارد. دیدگاه سِر جان اِی. مکدانلد مبنی بر کنترل شدید مرکزی توسط دولتی مقتدر در اتاوا، در حالی که استانها به امورات جزئی محلی میپردازند، دیرزمانی است که رنگ باخته است. امروز، نخستوزیران استانی چون دانیل اسمیت از آلبرتا و فرانسوا لگو از کبک، آشکارا با ارکان اصلی فدرالیسم سر ناسازگاری دارند و خواهان خودمختاری روزافزون استانی هستند. اما همیشه اینگونه بوده است. حتی در عصر خود سِر جان اِی. نیز، نخستوزیران استانی برای تصاحب ذرهذرهی اختیارات ممکن تقلا میکردند و به نزاعهای بیندولتی، که بر پایه گلایههای حقیقی و موهوم استوار بود، دامن میزدند. این روند میتواند طاقتفرسا باشد. و امروز، با نگریستن به ویرانی اقتصادی که «نادانانِ» مدرن، تعرفههای ترامپ، و بیقانونی اخراجها به تبعیدگاههای آمریکای مرکزی به بار آوردهاند، مزایای نسبی کشور ما، بهرغم تمام اختلافات داخلیمان، بیش از پیش آشکار میشود.
فدرالیسم ما آنقدر پویا و منعطف هست که بتواند تنوعِ منطقهای و جمعیتی را، که در قلب پروژهی ملی مورد تأکید مَکگی با آن بیان پرشور بود، در خود پذیرا باشد. شاید خستهکننده باشد، اما از آنِ ماست. یک شوخی تکراری که من معمولاً در کلاس درس مطرح میکنم این است که فدرالیسم نامتمرکز ما هم بهترین و هم بدترین ویژگی کاناداست.
در نطقی خیرهکننده در ماه می ۱۹۸۰، یک هفته پیش از نخستین همهپرسی استقلال کبک، پیر الیوت ترودو یکی از بهترین نمونههای امروزی را در فراخواندن روح مَکگی به نمایش گذاشت. او دیدگاه مَکگی درباره کانادا را به میدان آورد: ملتی «متفکر و راستین؛ در گزینش خود ملیگرا، اما در عواطفش جهانشمول؛ ملیتی از جوهر روح». این با شوونیسم (میهنپرستی افراطی) الحاقطلبان آمریکایی، چه در عصر مگی و چه در روزگار ما، در تضاد است.
رهبران احزاب فدرال ما نیکو خواهد بود اگر بکوشند آن بزرگی را در خود متجلی سازند، آن هم در تکاپوی نهایی خود به سوی روز سرنوشتساز انتخابات – تنها کمی بیش از دو هفته پس از دویستمین سالروز ولادت مَکگی. آنها پیشتر، هر یک به شیوه خود، تلاشهایی کردهاند. کارزار انتخاباتی رهبر لیبرال، مارک کارنی، سرمایههای سنتی وطنپرستانه حزبش – دوزبانگی، چندفرهنگی، منشور [حقوق و آزادیها]، سیبیسی – را در کنار برخی افزودههای خاص این دوران (مانند آن ویدیوی محبتآمیز اما تصنعی با مایک مایرز) به کار گرفته است. رهبر محافظهکار، پییر پولییِور، ابایی ندارد که به مردم بگوید سِر جان اِی. مکدانلد را دوست دارد و ثابت کرده که میتواند از لحن گزنده مَکگی بهره جوید. با توجه به تمایلات پایگاهِ حزبیاش، بعید به نظر میرسد که در نفیِ آمریکا و آمریکامحوری، کاملاً پا جای پای مَکگی بگذارد.
اما برای آنکه درخورِ این بزنگاه باشند، رهبران ما باید دقیقاً همین کار را انجام دهند – شروط ویژه کانادا را با صدایی بلند و آشکارا بیان کنند. کارنی مسلماً سخنور قهاری نیست، اما در نطقی که پاسخ کانادا به آخرین دور تعرفهها در آن زمان را تشریح میکرد، به آرزوهای دانشآموزی نُهساله اشاره کرد. آن دانشآموز «رویای کانادایی امن و پاک را در سر داشت، کانادایی که ایالات متحده نیست.» گیرا و شورانگیز بود؟ ابداً. اما نکته پایانی را بهدرستی ادا میکند.