اخبار مهاجرت

سرگذشت میلیاردر ایرانی ساکن کانادا قسمت ۲

“کوروش بایندر: در قسمت اول گفتم که نوزده سال است در کانادا هستم. از صفر مطلق شروع کرده‎ام و الان چیزی بیش از چهار میلیارد دلار سرمایه در گردش دارم. سالهاست که با جامعه ایرانی فاصله دارم اما حالا دارم گوشه‎هایی از زندگی خودم را به فارسی می‎نویسم. پاستای کروکودیل را بخوانید تا بدانید من و وینسنت در چه موردی صحبت می‎کردیم و چرا بحث‎مان به یک ایرانی ثروتمند مقیم لندن کشید.

گفتم اسمش دکتر بهروز لطیف است و من هم با او صحبت کرده‎ام.

وینست خنده رندانه‎ای کرد و پرسید: به فارسی؟!

فکر می‎کرد که جواب را می‎داند و خواست که شیطنت کند.

سرم را بالا گرفتم و گفتم: بله، به فارسی، آن هم از نوع غلیظ.

وقتی دیدم رفیق مکزیکی جا خورده و هاج و واج مانده، خودم موضوع را باز کردم و برایش گفتم که چطور از پشت پرده این معامله شیرین سر درآورده‎ام. طولانی است ولی بخوانید.
—————–
از منشی دوست‎داشتنی‎ام خواستم این ایرانی مقیم لندن را که چنین پول هنگفتی داشته، برایم پیدا کند.

میشله بعد از چند ساعت خبر داد که خودش سرنخ به‎دردبخوری پیدا نکرده است و از من اجازه گرفت که از مایکل کمک بخواهد.

مایکل هفتاد و شش ساله، مرموزترین آدم در مجموعه هشتاد و اندی نفره‎ی اداری من در ونکوور -و شاید بهتر بگویم همه‎ی چند هزار حقوق‎بگیر من در جاهای مختلف، از آمریکا و کانادا گرفته تا بِلیز و جبل علی- است. آدمی که به جز من کسی نمی‎داند وظیفه‎اش چیست و همیشه این سوال برای بقیه وجود دارد که این پیرمرد بدعنق آلمانی چرا باید در اتاق بغلی من مستقر باشد و خیلی از روزهایم را با او بگذرانم.

کارمندهای کانادایی چندین بار تلاش کرده‎اند زیرآب مایکل را بزنند؛ غافل از اینکه این مرد شاه‎کلید موفقیت من به حساب می‎آید.

حتی یک‎بار یک پسر احمقی درگوشی به همکارانش گفته بود که رابطه ما از حد متعارف خارج است که البته وقتی فهمیدم همان لحظه اخراجش کردم.

مایکل پیش از آمدن به کانادا، افسر اطلاعات آلمان شرقی بوده است. او در همه جای دنیا هزار جور لینک دارد و انواع و اقسام آدم‎ها را می‎شناسد و کارهایی از دستش برمی‎آید که اصلا در توان آدم‎های معمولی نیست.

مایکل بعد از یک‎ساعت طبق معمول بدون در زدن وارد اتاقم شد و گفت که از رابطی در لندن خواسته که در بین آدم‎های مقیم بریتانیا که ثروتی بیش از یک میلیون پوند دارند، بگردد و آنهایی را که در اسم یا فامیل‎شان کلمه «لطیف» هست پیدا کنند.

گفت که رابط توانسته ظرف چند دقیقه طرف را پیدا کند و مشخصاتش را هم فرستاده است:

بهروز لطیف، باهوش و خودساخته، در سنین میانسالی است و یک مرد اصیل شرقی به حساب می‎آید، یعنی قدی کوتاه و شکمی برآمده دارد. چندین هتل در ایرلند و انگلستان، صدها آپارتمان در لندن و املاک زیادی هم در ایران و جنوب اسپانیا دارد.

او در بیست و دو سالگی و پیش از انقلاب ایران به بریتانیا مهاجرت کرده و علاوه بر لیست بالا، ده‎ها هزار متر انبار سرپوشیده و مسقف روبروی درب اصلی استادیوم ویمبلی دارد. املاکی که خیلی‎ها چشم طمع به آن دارند.

آدم شیک‎پوش و خوش‎مشربی به حساب می‎آید و رولزرویس سوار می‎شود. با همه در ارتباط است: از مجلس عوام بریتانیا تا وزارت خارجه ایران و البته روابطش به اینها ختم نمی‎شود.

به عنوان نمونه، نامش در بین مدعوین یک عروسی مهم در سال ۲۰۱۲ بوده که در ریاض برگزار شده: عروسی سلمان پسر بزرگ شاهزاده سلطان بن سلمان بن عبدالعزیز آل سعود.. سلطان یعنی پدر داماد در سال ۱۹۸۵ با دیسکاوری STS ‪-‬۵۱ به فضا رفت و اولین فضانورد عرب و مسلمان جهان به حساب می‎آید.

شایعه‎ای هم هست مبنی بر اینکه دکتر لطیف با اعضای عالی‎رتبه لژ فراماسونری اسکاتلند ارتباط دارد. البته این موضوع تایید نشده و بیشتر رقبایش هستند که از این موضوع حرف می‎زنند. حتی ارتباط با خاندان آل سعود هم به تحصیل داماد در دانشگاه سنت‎آندروی اسکاتلند و رفت و آمد خانواده‎اش به این کشور و نفوذ لطیف در آنجا ربط داده می‎شود.

مایکل اینجا نفسی تازه کرد و با لحنی که کنایه‎آمیز هم بود، اضافه کرد که لطیف به وطن‎دوستی شهره است و همه جا خودش را ‪»‬انگلو پرشین» معرفی می‎کند و این کلمه را هم خودش ساخته.

بعد ادامه داد که او این روزها سخت در تلاش است تا رابطه ایران و انگلستان را عادی کند.

خود او یک دهه قبل پای موسسات پولی و مالی خصوصی ایران را به انگلستان باز کرده و حتی مجوز گشایش دفتر بانکی به اسم پارسیان را در لندن گرفته بوده که با عوض‎شدن شرایط، این کار متوقف شده است.

وقتی توضیحات پرآب و تاب مایکل تمام شد، پرسیدم حالا ما چطور باید با او حرف بزنیم؟

مایکل یادش آمد که این نکته را نگفته که لطیف عاشق سفر و پرواز است و پیدا کردنش با تلفن سخت است اما خودش ایمیلش را جواب می‎دهد.

آمدم میشله را صدا کنم که با او تماس بگیرد اما مایکل دستش را روی میزم گذاشت و گفت: مطمئن باش این هم‎نژاد تو قبل از مذاکره برای خرید سهام، اسم و پیشینه سهامداران عمده را دیده و حتما تو را خوب می‎شناسد. بهتر است خودت با او مکاتبه کنی.

با او موافق بودم.

ایمیل کوتاهی نوشتم و درخواست کردم که اگر فرصتی داشت با هم صحبت کنیم و هر چه زودتر باشد هم بهتر است.

چند دقیقه بعد دیدم مک‎بوکم زنگ کوتاهی زد. نگاه کردم و دیدم اظهار خوشحالی کرده و گفته که آماده است. در ضمن نوشته بود که پس‎فردا برای دو هفته در راس یک هیات تجاری بزرگ عازم هند است و اگر می‎خواهم او را زود ببینم، اول هفته آینده در بمبئی بهترین زمان است.

اسم بمبئی که آمد تپش قلب گرفتم.

یاد داستان خارج‎شدنم از ایران افتادم. در این سالها هرگز نخواستم سفر به هند را تجربه کنم چون نام این کشور در ذهنم هنوز هم سنگینی می‎کند.

هول شدم و بر خلاف معمول به اتاق مایکل رفتم. او سرش را آرام بلند کرد و پرسید: لطیف جواب داد؟

گفتم بی‎خود نیست که دوستت دارم، اما یک مشکلی هست. لطیف گفته اگر می‎خواهم زود ببینمش باید بروم بمبئی.

کوتاه جواب داد که به میشله بگو برنامه‎هایت را عوض کند و برو.

مایکل مثل اینکه یادت رفته من از هند به کانادا آمدم و پناهنده شدم.

این را گفتم و زیرلبی ادامه دادم که این سفر هند ممکن است برایم دردسر درست کند.

مایکل نگاهی به من انداخت و پرسید چه دردسری؟

مجبور شدم داستان پرماجرای هفت‎ماهه‎ی آمدنم به کانادا را برایش تعریف کنم…
—————
به اینجای داستان که رسیدم، وینست وسط حرفم پرید و گفت این گارسون بیچاره پنج دقیقه است که ایستاده تا تو حرفت تمام شود. بگذار غذا را سرو کند، بعد کامل تعریف کن چون برای من هم خیلی جالب است. راستی کی می‎روی هند؟ با هواپیمای خودت می‎روی؟

گفتم فردا شب. بله. مثل همیشه از آشیانه‎اش در فرودگاه آبوتسفورد.

گفت شاید من هم آمدم. ولی اول بگو داستان هند و پناهندگی تو چه بوده.

گفتم
———–
ادامه در قسمت بعد”

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا